بهاره قانع نیا - داخل استوری «دنیای من کتاب» نوشته بود: «سلام دوست عزیز، شما به چالش کتابخوانی دعوت شدهاید. چنانچه دوست خوبی برای کتابها هستید و خودتان را انسانی با دانش و اهل مطالعه میدانید، به چالش جدید ما بپیوندید.»
یک ثانیه هم مکث نکردم. سریع پیام دادم: «با سلام، من پارسا مهاجر هستم و ۲ روز دیگر ۱۳ سالم تمام میشود. متقاضی شرکت در چالش جدید کتابخوانی شما هستم.»
بعد منتظر ماندم تا پیام مشاهده شود. چند دقیقه بعد، از صفحهی «دنیای من کتاب» یک متن راهنما برایم فرستادند.
از ذوق و هیجانی که داشتم پلک راستم میپرید.
این عادت همیشگی من بود. وقتی هیجانی میشدم و میخواستم کار تازهای را شروع کنم، پلک راستم شروع به پریدن میکرد.
اینبار هم همینطور شدم. با اینکه کتابهای زیادی خوانده بودم و نویسندگان زیادی را میشناختم، باز هم کمی دچار اضطراب شدم.
نفس عمیقی کشیدم. پلکم را با کف دست گرفتم و متن راهنما را خواندم. داخل متن نوشته بود:
«پارسای عزیز.
دوست و همراه صمیمی ما.
سلام!
ایـــن سومین چالشی است که ما در وبلاگ و شبکههای اجتماعیمان برگزار میکنیم. همهی تلاشمان را کردیم که ایندفعه متفاوتتر و اثرگذارتر از دفعههای گذشته این چالش را طراحی کنیم.
هدف اصلی ما از برگزاری این چالش، کتابخوانی است، به این معنا که بتوانیم کتابهای بیشتری را در کنار هم بشناسیم.
با ما همراه شوید تا دربارهی کتابها صحبت کنیم و بهتر و بیشتر از کتابها یاد بگیریم.
اگر دوست دارید همراه ما باشید، لطفا کلمهی «شروع» را ارسال کنید.
با ارسال این کلمه، ۳ سؤال از شما پرسیده میشود و زمان پاسخگویی برای هر سؤال تنها یک دقیقه است. چنانچه بتوانید پاسخ هر ۳ سؤال را بهدرستی بدهید ما با هدیههایی کوچک از شما قدردانی خواهیم کرد.
با سپاس.»
بهنظرم فرصت خوبی بود برای اینکه خودم را محک بزنم و ببینم چندمرده حلاجم!
زیر لب یک یاعلی گفتم و کلمهی «شروع» را ارسال کردم.
سریع پاسخ آمد:
سؤال اول: اسم کتابی را بگویید که در آن یک جادوگر زندگی میکرد.
اول خندهام گرفت. با خودم فکر کردم چرا باید چنین کتابی خوانده باشم! اما کمی که بیشتر فکر کردم، یادم آمد که «جادوگر بیکار» کتاب قشنگی بود که همین چندماه قبل تمامش کرده بودم.
سریع پاسخ را نوشتم و ارسال کردم. بلافاصله پیام بعدی ارسال شد.
سؤال دوم: کتابی که داستان آن در یک جزیره اتفاق میافتد و شخصیت اصلی آن میتواند در هر صفحه برای سرنوشتش
تصمیمهای متفاوتی بگیرد.
محکم زدم روی پیشانیام. وای خدای من! دیگر افتضاحتر از این نمیشد! کتاب را بارها خوانده بودم، اما هرکاری میکردم اسمش یادم نمیآمد.
زیر لب گفتم: گنج؟! جزیرهی داستان؟! هزار گنج داستان؟! خدایا، اسمش چی بود؟!
ناگهان یادم آمد «جزیرهی هزار داستان» و سریع نوشتم و ارسال کردم.
سؤال سوم: تا ۱۰۰ کلمه میتوانید در توصیف آخرین کتابی که خواندهاید بنویسید.
آخرین کتابی که خوانده بودم «ماهی روی درخت» بود. داستان کتاب آنقدر برایم جذاب بود که هنوز خلاصهای از کتاب توی سرم میچرخید.
نوشتم: آیا میدانستید که خاص بودن همیشه برنده شدن در مسابقات زیبایی و ورزشهای گوناگون نیست؟! بعضی از آدمها در انجام عادیترین کارهایشان هم ناتواناند که البته این هم یک شکلی از خاص بودن است!
داستان کتاب مورد نظر من دربارهی یک دختر باهوش است که از یک اختلال بزرگ رنج میبرد، اختلالی که موجب نداشتن اعتمادبهنفس و منزوی شدنش شده!
تا اینکه آمدن یک آدم تازه در زندگیاش همهچیز را تغییر میدهد و آن دختر برای اولین بار میفهمد که خاص بودن همیشه هم بد نیست.
بعد با اشتیاق نشستم و منتظر واکنش کسی شدم که آن طرف برایم سؤالها را میفرستاد.
پیام آمد:
«پارسای عزیز، تبریک میگویم. شما پاسخ هر ۳ پرسش را بهدرستی دادید و اکنون یکی از برندگان خوب ما هستید. صفحهی «دنیای من کتاب» عکس و اسم شما را به همراه هدیهی کوچکی که از جانب ما دریافت خواهید کرد استوری میکند.»
از خوشحالی بال درآورده بودم. میخواستم بروم سمت کتابخانهام کتابهایم را بغل کنم و روی ماه تکتکشان را ببوسم، چون در این ۱۳ سال هرچه داشتم از آنها داشتم!